نامه...!
مدتی بود که میخواستم راجع به موضوعی با بابا حرف بزنم اما بنا به دلایلی روم نمیشد و خجالت میکشیدم. بعد از یک جدال درونی بالاخره تصمیم گرفتم حرفامو با نامه به بابا بگم.
خدا میدونه که چقدر نوشتم و خط زدم تا اون چیزی که میخواستم از آب دراومد. نامه رو با یک روانویس و تلاشی برای خوش خطی(!) پاک نویس کردم.
حالا مشکل این بود که چه جوری نامه رو بهش بدم. میخواستم بابا وقتی نامه رو بخونه که پیش هم نباشیم تا چشم تو چشم نشیم!
بعد از بررسی راه حل های مختلف بالاخره تصمیم گرفتم نامه رو تو کفشش بذارم تا صبح ،موقعی که میخواد بره اداره اونو ببینه.(جیب کت مکان مناسبی نبود.چون با سایر کاغذهای بابا به ابدیت میپیوست!!!)
صبح بابا مثل هر روز به اداره رفت وعصر هم طبق روزهای گذشته ساعت چهار رسید خونه.
بابا لباساشو عوض کرد و نشست. دل توی دلم نبود. برای بابا چای ریختم و کنارش نشستم تا با هم حرف بزنیم.
هنوز استکان به لبهای بابا نرسیده بود که صدای زنگ آیفون بلند شد. همسایمون بود که میخواست به بابا بگم ماشینو جا به جا کنه.
بابا هم سریع کتشو پوشید. پاهای بی جورابشو تو کفش کرد و رفت پایین.
وقتی برگشت من در رو براش باز کردم.
چقدر عصبی شدم وقتی بابا گفت:اه......!!!این چیه چسبیده کف پام....؟؟؟؟!!!! دخترم بیا اینو بنداز سطل آشغال...!!!
نظرات شما عزیزان:
این بابای منه!!!مو نمیزنه باهاش!!!